![یک قصه و دو قصه ، یک گرگ و سه بزغاله ، یک بز و سه بچه گرگ](https://unbama.it/img/m/20229/102/یک-قصه-و-دو-قصه-،-یک-گرگ-و-سه-بزغاله-،-یک-بز-و-سه-بچه-گرگ.jpg?v=519388000)
![یک قصه و دو قصه ، یک گرگ و سه بزغاله ، یک بز و سه بچه گرگ](https://unbama.it/img/t/20229/102/یک-قصه-و-دو-قصه-،-یک-گرگ-و-سه-بزغاله-،-یک-بز-و-سه-بچه-گرگ.jpg?v=519388000)
![یک قصه و دو قصه ، یک گرگ و سه بزغاله ، یک بز و سه بچه گرگ](https://unbama.it/img/t/20229/421/کتاب-چشمه-کودک-یک-قصه-و-دو-قصه-یک-گرگ-و-سه-بزغاله-یک-بز-و-سه-بچه-گرگ.jpg?v=10000)
00
آماده ارسال
یکی بود، یکی نبود. یک خانم بزی بود که با سه تا بزغاله اش توی خانه ی کوچک قشنگی زندگی می کرد. یک روز خانم بزی، هر سه تا بچه اش، شنگول و منگول و حبه ی انگور را جمع کرد و بهشان گفت: «بزغاله های عزیزم! شنیده ام تازگی ها سروکله ی گرگ سیاهی این طرف ها پیدا شده. خیلی خیلی مواظب خودتان باشید و تا من برنگشته ام، در را به روی کسی باز نکنید.» بزغاله ها گفتند: «خیالت راحت، مامان بزی! ما خیلی خیلی مواظب خودمان هستیم.» خانم بزی در خانه را بست و به صحرا رفت تا برای بزغاله ها علف تازه بیاورد. همین که خانم بزی رفت، بزغاله ها نشستند و گوش شان را چسباندند به در. گوش دادند... و گوش دادند... و گوش دادند... اما صدای پای هیچ گرگی نیامد و هیچ گرگی در نزد...