00
آماده ارسال
یکی بود، یکی نبود. یک خانم بزی بود که با سه تا بزغاله اش توی خانه ی کوچک قشنگی زندگی می کرد. یک روز خانم بزی، هر سه تا بچه اش، شنگول و منگول و حبه ی انگور را جمع کرد و بهشان گفت: «بزغاله های عزیزم! شنیده ام تازگی ها سروکله ی گرگ سیاهی این طرف ها پیدا شده. خیلی خیلی مواظب خودتان باشید و تا من برنگشته ام، در را به روی کسی باز نکنید.» بزغاله ها گفتند: «خیالت راحت، مامان بزی! ما خیلی خیلی مواظب خودمان هستیم.» خانم بزی در خانه را بست و به صحرا رفت تا برای بزغاله ها علف تازه بیاورد. همین که خانم بزی رفت، بزغاله ها نشستند و گوش شان را چسباندند به در. گوش دادند... و گوش دادند... و گوش دادند... اما صدای پای هیچ گرگی نیامد و هیچ گرگی در نزد...